- چشمانت را به جهان دیگری سپردی.. و من از جهان خود هر شب صدایت میزنم.. چندی است نمیبینی..نمیشنوی..
- جهان تو زیباست؟
- جهان من آنی ست که تاریکی هایش را باور ندارم..هر شب تکه نوری را در آن بارور میکنم..هر چند به کوچکی یک روزنه..جهانیان من سیاهی را نمیشناسند..
- آری زیباست..من هر شب احساس میکنم نوری در درونم،در بطن روحم..یک روزنه روشن وجود دارد..ولی نمیبینم او را..خودش را پنهان میکند انگار....این تویی؟ به راستی این تویی که ذرات نور را بارور میکنی؟
- دانی چه آرامشیست؟ به گمانم این جهان را میشناسی..ذرات نورانی اش را..شاید هم در آن زیسته ای..
- به گمانم..به گمانم..
روزگار ، نبودنت را برایم دیکته میکند ... و من .. باز هم میشوم ...صفر ! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام ...
user_wall_9833025
روزگار ، نبودنت را برایم دیکته میکند ... و من .. باز هم میشوم ...صفر ! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام ... می ریزیم ریز ریز ریز ، چون برف که هرگز هیچ کس ندانست تکه های خودکشی یک ابر است دو بار که عطسهام میگرفت مادرم میگفت؛ خیر است! اما وقتی دیدمت ، عطسهام گرفت ، شر شد! حالا ، چشمهایت که یقهام را گرفته است هیچ ، عمری تقاصِ عشقبازیام را باید به چشمهایت پس بدهم!.... خوش حساب تر از من دیدهای بانو؟!